پنهان نوشت

حرف هایی توی دلم هست که به هیچکس نمیتونم بگم.اینجا مینویسم تا سبک شوم

پنهان نوشت

حرف هایی توی دلم هست که به هیچکس نمیتونم بگم.اینجا مینویسم تا سبک شوم

طلاق بی حاصل

اینکه من طلاق نگرفتم، معنیش این نیست که به طلاق فکر نکردم.... به همه جزئیات طلاق فکر هم کرده بودم. حتی به این فکر کردم که جهازم در انباری خانه مادرم جا نمیشه! باید به فکر انباری کسی دیگه باشم!!

اما طلاق اولین تصمیمم نبود. یکی از گزینه های روی میزم بود! 


با چند مشاور صحبت کردم. پیش روانشناس هم رفتم. با تعداد زیادی زن و مرد که شرایط مشابه ما داشتند مدتها صحبت کردم. بارها با شوهرم صحبت، بحث و حتی دعوا کردم... اما در نهایت تصمیم گرفتم فعلا طلاق نگیرم. چند تا از دلایلم رو در چند پست پایینتر گفتم.

خب حالا که طلاق نگرفتم و دارم زندگی میکنم... عاقلانه ترین کار ترمیم رابطه س. وگرنه طلاق رسمی از طلاق عاطفی و یا زندگی پر از جنگ اعصاب بهتره... 

سعی کردم روح و روان خودم و زندگیم رو بهبود بدم... کمی خودم رو زیر ذره بین گذاشتم و نگاه کردم ببینم کجاها بد عمل کردم؟ اگر مقصر بودم خودمو اصلاح کنم. به طبع اون، رفتارهای اشتباه شوهرم که قبلا گذشت میکردم رو گاهی به روش میاوردم و میارم که بدونه که اونم بی نقص نیست. هیچ ادمی بی نقص نیست. اگر بنا باشه ادمها به خاطر نقص های شریک زندگیشون برن با فرد دیگه ای رل بزنن که همه ی انسانها این حق رو پیدا میکنند! چون بالاخره همه زنان و مردان عیب و ایراد دارن...

اعتماد به نفسم به شدت تخریب شده بود. به کمک مشاورها و مطالعات خودم، تا حد قابل قبول و خوبی اعتماد به نفسم رو احیا کردم. وجوه زنانه زندگیم رو نسبت به قبل پر رنگ تر کردم مثلا در اشپزی و غیره... این کارها هم برای روحیه خودم خوب بود و هم به چشم شوهرم میومد. ولی خیلی مراقب بودم تلاش هام حالت التماس نداشته باشه! یعنی جوری نباشه که معنیش این باشه: من کنیزیت رو میکنم!! 

قبل از حضور اقدس فداکاری زیاد میکردم! همیشه تو جامعه ما تو مخ دخترانمون فرو کردن که زن کاملی باش تا شوهرت چشمش سیر بشه دنبال زن دیگه نره! خب من همه تلاشمو کرده بودم و باز هم شوهرم این کار رو کرد... پس دیگه لزومی نداشت مثل قبل باشم و کلی کار رو خلاف میل خودم انجام بدم... بخشی از اون کارها رو حذف کردم. منظورم از کار، سابیدن خونه و چیدن 8 رنگ غذا نیست... منظورم به طور کلی رفتارهای بیش از وظیفه هست...

خلاصه اینکه مطمئنم اگه طلاق میگرفتم وضعم بسیار بدتر از وضع فعلی بود... هیچ تضمینی وجود نداره من الان طلاق بگیرم بعدا با مرد دیگه ای بتونم ازدواج کنم و وضعم از الان بهتر باشه... زندگی تنها و مجردی رو هم دوست ندارم. پس فعلا از تصمیمم راضیم

سادیسم

به خاطر حرص هایی که از دست شوهرم خوردم و میخورم و با توجه به اینکه علاقه م بهش کم شده... وقتی ضرر یا آسیب جزئی بهش میخوره دلم خنک میشه  و وقتایی که حدس میزنم که اونروز پیش اقدس بوده با هر حادثه کوچیکی که براش پیش میاد از اعماق تَهَم حال میکنم!!! با یه حس پیروزی تو دلم میگم حقت بود!!!

دعا

بعد از اینکه اقدس وارد زندگی شوهرم شد، خیلی ختم و چله و دعا انجام دادم تا زندگیم مثل سابق گرم بشه و اینکه در چشم شوهرم عزیز بمونم. خیلی دعا میکردم هم برای ارامش دل خودم هم همه زنانی که مشکلی شبیه به من در زندگیشون به وجود آمده.

یکی از دعاها راحت و کوتاهه هنوز دارم ادامه میدم. شنیده بودم یکی از شهدا به همسرشون گفتن از وقتی در قنوت دعای: "ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما" را میخوانم، علاقه ام به تو بیشتر شده. من هم برای اینکه من و همسرم علاقه مان ترمیم شود شروع کردم به خواندن این دعا را در قنوتم . 

شما هم بخونید... اثر داره 

سوز و گداز

فرض کنید دکتر قبلا به شما گفته بوده که سرطان دارید و احتمالا زیاد زنده نمیمونید. حال روحیتون خیلی بد میشه. زندگی سیاه و تلخ و پر از نا امیدیه. هیچ اینده ای برای خودتون نمیبینید. اما بعد از چند ماه و تکرار ازمایش ها، دکتر بهتون میگه خوشبختانه سرطان ندارید و قرار نیست بمیرید! ولی مریضیتون لاعلاجه و تا اخر عمر باید درد بکشید و دارو مصرف کنید! زندگی خیلی قشنگ میشه... مگه نه؟ از کوچکترین خوشی ها لذت میبرید. کلی خدا رو شکر میکنید و درد رو تحمل میکنید... حالا درین اوضاع یک نفر که از اتفاقات قبل خبر نداره، اگر شما رو ببینه که گله زیادی از درد و بیماریش ندارید، تعجب میکنه و ممکنه بگه طرف چه ادم دلخوشیه! با وجود مریضی چه قدر بیخیاله!!


حکایت من و بعضی خواننده های اینجا همینه! تعجب میکنن که چرا من جزع و فزع نمیکنم و آرومم. وقتی میبینن من با بعضی اتفاقات تا حدی ریلکس برخورد میکنم، نتیجه میگیرن که من دارم دروغ میگم. یا من یک مرد هستم و نمیتونم حس زنانه رو بفهمم در نتیجه چرت مینویسم !!

درصورتیکه ماجرا اینه که من قبلا روزهای خیلی خیلی بد و سیاهی رو از سر گذروندم. گاهی انقدر گریه میکردم که بی حال میشدم. شوهرمو که میدیدم حالت تهوع بهم دست میداد. لبخند برام بی معنی بود. مثل ادمای افسرده زل میزدم به یک نقطه و تو فکر فرو میرفتم. توی دلم طوفان بود. حالم از هرچی دختر اویزون و صیغه و زن دوم بود به هم میخورد. همه مردها رو کثافت های اشغال میدونستم(البته به این معنی نیست که الان نظرم کاملا عوض شده... راجع به اونم میگم بعدا) ... خلاصه اینکه الان که روابط شوهرم و اقدس خیلی کمرنگ شده و اینکه چندین سال گذشته و شوهرم اقدس رو عقد دائم نکرده، باعث شده حالم نسبت به اون موقع خیلی بهتر و ارومتر باشه. فحش هام کمتره. یاد گرفتم تا حد زیادی افکارم رو کنترل کنم که کمتر اذیت بشم. و در نتیجه نوشته هام ریلکس به نظر میان. 

ولی این اصلا به این معنی نیست که من اقدس رو پذیرفتم و شوهرم رو بخشیدم و کارشون رو تایید میکنم. اقدس برام هنوز همون دختره ی خاک بر سر سابق هست. شما هم چند وقت صبر کنید بهتر میفهمید حس و حال من چیه این روزا

روابط موازی یا مثلثی؟

یکی از مواردی که در رفتار شوهرم من رو خیلی میرنجونه اینه که اصلا شوهرم بهم حق نمیده که ازش دلخور باشم! میگه به تو هیچ ربطی نداره من با کسی دیگه ازدواج کنم. من باید وظایفم رو نسبت به تو انجام بدم که میدم. دیگه بقیه ش به تو ربط نداره!! وقتی راجع به رابطه ش با اقدس حرفی بزنم یه جوری برخورد میکنه انگار دارم راجع به زندگی برادرش نظر میدم! انگار نه انگار اقدس و من دو ضلع یک مثلث شدیم. هرکدوم از ما رو جدای از اون یکی میبینه.


تلافی

چند تا از دوستان خانوادگیمون رو قبل از شروع کرونا تصمیم داشتیم دعوت کنیم. با شروع کرونا منتفی شد. دیگه این روزها که وضعیت کرونا بهتر شده گفتیم دعوتشون کنیم.

اون شبی که دعوت کردیم من از صبح داشتم دست تنها کار میکردم. خیلی وقت بود خونه مون مهمون نیومده بود و وضعیت خونه نیاز به کمی تغییرات داشت. غذا پختن و تمیز کردن خونه هم که جای خودش بود...

خلاصه که وقتی مهمون ها رفتند خیلی خسته و هلاک بودم. همسرم خیلی شیک رفت توی رخت خواب و من موندم و بچه هایی که از شدت شیطنتی که پشت سر گذاشته بودند هایپر شده بودند. همسر هنوز خوابش نرفته بود که یکی از بچه ها سراغش رفت و گفت بیا بهم غذا بده! شوهر هم مردونگی کرد و بلند شد براش غذا اورد.

منم داشتم اونطرفا میچرخیدم و بقایای مهمونی رو جمع و جور میکردم که یکهو.... چشمم افتاد به گوشی شوهرم و دیدم داره با اقدس چت میکنه

تا دیدم اینجوریه سریع گفتم من رفتم بخوابم. شب بخیر... و به همین خوبی خوابوندن بچه ها رو انداختم گردن شوهر 

حقشه.... کی گفته من از صبح تا شب کار کنم ایشون شب بیاد خیلی شیک بره تو رختخواب گوشی دستش بگیره با دلبرِ خاک برسر چت کنه و من تنهایی بچه بخوابونم؟!

قضاوت

امروز این متن رو توی اینترنت دیدم... یاد یک سری از کامنتر ها افتادم!


یه جوری درباره ادمها قضاوت کنید که اگه یه روزی خلافش بهتون ثابت شد شرمنده خودتون نشید...



زندگی گل و بلبل وار

حتما شما هم در اطرافیان دیدین یا شنیدین که یک دختر و پسری سالها عاشق هم بودن و کلی تلاش کردند تا به هم برسن اما بعد از ازدواج همش کارشون دعوا بوده و نهایتا بعد از چند ماه به طلاق رسیدن... در صورتی که قبل ازدواج مدت طولانی با هم دوست بودند و شناخت از یکدیگر داشتند

حقیقت اینه که ادمها تا وقتی با هم زیر یک سقف نرن خیلی از اختلافاتشون بروز پیدا نمیکنه و همه چیز خیلی خوب و عالی به نظر میاد. 

الان حکایت شوهر من و اقدس هم همینه. اونها سالهاست صیغه هستند اما هنوز باهم زندگی مشترک نداشتند. برای همین خیلی از رفتارهای همدیگه که اون روی سکه هست رو ندیدند... پس تا وقتی اقدس صیغه هست و خونه باباشه، فرصت داره زن خوبی به نظر بیاد.

 و از طرفی من که سالیان سال هست با شوهرم زیر یک سقف دارم زندگی میکنم، بچه دارم، با خانواده شوهر در ارتباطم، مسائل کاری شوهرم با زندگیمون آمیخته هست و غیره... قطعا چالش های خیلی زیادی با شوهرم پیدا کردم و میکنم. در نتیجه گاهی بحث داریم گاهی دلخوری پیش میاد... و من میشم زن غرغرو!

خیلی نابرابره.... اینجوریه که غالبا زن صیغه ای سوگلی به نظر میاد. 

اگر قرار باشه روزی شوهرم اقدس رو دائم کنه و زندگی مشترک داشته باشند... اونوقت هست که میشه منصفانه قضاوت کرد... البته شاید بازم منصفانه نباشه. مثلا اگر اقدس یک زن دوم مخفی باقی بمونه، هیچ وقت با خانواده شوهر چالش نداره! ولی در عوض چالش های دیگه ای داره که من ندارم...

رگ خواب

فیلم رگ خواب رو دیدین؟

عاقبت اکثر دخترایی که تن به صیغه میدن دقیقا مثل اون فیلمه...

ارزش خودتون رو حفظ کنید... نگذارید بهتون مثل یه فست فود نگاه بشه...

صیغه برای زنهایی هست که واقعا شرایط زندگی دائم ندارن... اخرین راه حل

بحث امروز

مدتها بود با شوهرم بحثم نشده بود. امروز یه چیزی توی گوشیش دیدم که به اقدس ربط داشت. یواشکی هم سر گوشیش نرفته بودم. خودش داده بود که زنگ به کسی بزنم...

اولش خیلی خودمو نگه داشتم که به روش نیارم چی دیدم... ولی یه جرقه کافی بود تا بهانه پیدا کنم و ناراحتیمو بروز بدم... و شد انچه نباید میشد... با هم کلی بحثمون شد 


منم فحش ها رو توی دلم روانه وجود بی وجود اقدس کردم... دختره ی فلان... زندگی و اعصاب منو به فنا داده